خاطره من
يه روز من و فندق و بادوم داشتيم از كلاس قرآن بر مي گشتيم خونه ، فندوق و بادوم هم دوستامم و هم همسايمون. رسيده بوديم سر كوچه كه باباي فندق توي كوچه با داداش كوچولو ي فندق دم در بودند.فندق كه اونا رو ديد براي اينكه خودشو پيش ما لوس كنه به طرف اونا دويد. اون روز برف زيادي اومده بود و روي زمين يخ زده بود . فندق كه داشت مي دويد و به باباش نگاه مي كرد و ادا درميآورد. شترقم خورد زمين . من و بادوم از خنده روده بر شديم تا فندق باشه خودشو پيش ما براي باباش لوس نكنه. ...
نویسنده :
سي سلمانی
14:45