n,sjhk

خاطره من

يه روز من و فندق و بادوم  داشتيم از كلاس قرآن بر مي گشتيم خونه ، فندوق و بادوم هم دوستامم و هم همسايمون. رسيده بوديم سر كوچه كه باباي فندق  توي كوچه با داداش كوچولو ي فندق دم در بودند.فندق كه اونا رو ديد براي اينكه خودشو پيش ما لوس كنه به طرف اونا دويد. اون روز برف زيادي اومده بود و روي زمين يخ زده بود . فندق كه داشت مي دويد و به باباش نگاه مي كرد و ادا درميآورد. شترقم خورد زمين . من و بادوم از خنده روده بر شديم تا فندق باشه خودشو پيش ما براي باباش لوس نكنه. ...
26 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به n,sjhk می باشد